به گزارش سلامت نیوز به نقل از شرق، مقصد هرکجا که باشد باید زندگی را از نو بسازند؛ اما برای زنان افغانستانی که به اجبار چارهای جز بازگشت به وطن غریبشان نداشتند، از نو ساختن آسان نیست؛ بهویژه که زیر سایه طالبان حقوقشان دستخوش تغییراتی جدی خواهد شد. بیشتر از چند کلاس نمیتوانند درس بخوانند، حق کارکردن ندارند و در برخی شهرها حتی بدون مردان نمیتوانند از خانه خارج شوند؛ محدودیتهایی که به کابوس جدید زندگی زنان افغانستانی بدل شده است که توفان رد مرز آنها را از ایران اخراج کرد. برای «زینب» که حالا باید طبق «رسم و رواج» شوهر کند. برای «مروه» و «بهار» که رؤیای مزون لباسشان بر باد رفته است.
برای «سمیرا» که نمیداند با کتابهای دخترانش «سوریا» و «آسنات» که از ایران آورده چه کند. این زنان، حالا و اینجا، سرنوشتشان میان مرزی که از دست رفته و وطنی که برایشان بیگانه شده، معلق مانده است. امید، درست مثل لباسهایی که بر تن دارند، بر قامت این روزهایشان گشاد افتاده و نمیدانند سهمشان از «فردا» چه خواهد بود.
این گزارش، روایت هفت زن افغانستانی پنج تا 40ساله است که پس از رد مرز از ایران و چندین روز سفر، حالا به کمپ مهاجران در ایستگاه اتوبوس سرای شمالی خَیرخانه کابل رسیدهاند. آنها چشمانداز روشنی از آینده ندارند و نمیدانند بدون حق کار و تحصیل باید برای فردای خود چه کنند. دادههای این گزارش طی گفتوگوهای تلفنی، تماسهای تصویری و چندین مرتبه ارسال عکس و ویدئو جمعآوری شده است.
خَیرخانه؛ کمپ ردمرزشدگان افغانستانی از ایران در کابل
«مزارشریف، حرکت»؛ راننده اتوبوس با صدای بلند فریاد میزند. چندین مرتبه هم تکرار میکند تا اگر مسافری مانده، سوار شود. کسی توجهی نمیکند. مقصد بقیه آنها که در روزهای داغ تموز، روی قلوهسنگهای ناراحت دراز کشیده یا نشستهاند، جای دیگری است. برخی به «قندوز» و «پنجشیر» میروند، عدهای به «قندهار»، چند نفری به «تَخار» و برخی دیگر هم به «بدخشان» و «بغلان». البته کسی هم در آنجا چشمانتظار بازگشت آنها نیست. اصلا خانهای در کار نیست؛ اما چارهای هم جز رفتن ندارند. درست همانطور که همه زندگی را وسط ایران رها کردند و برگشتند به افغانستان؛ البته نه از سر اختیار. حالا اینجا، در کمپهای مخصوص مهاجران رد مرز شده از ایران که به دست طالبهای اسلحه به دست اداره میشود، چند نفری در چادرهای آبیرنگی که روی آنها نوشته شده «اهدایی کشور ژاپن به مردم افغانستان» میتوانند اندازه یک شبانهروز استراحت کنند؛ حدود 500 نفری میشوند و بین 200 چادر تقسیم شدهاند. زمان زیادی ندارند و باید هرچه سریعتر تصمیمشان را بگیرند که همینجا در کابل بمانند یا به ولایتهای دیگری بروند.
از شیراز تا کابل؛ «اینجا مجبورم زودتر شوهر کنم»
کمپ امروز خیلی شلوغ نیست. دستکم در مقایسه با مرز اسلامقلعه یا نیمروز که هر روز عکس و فیلمهای زیادی از آن منتشر میشود، در کمپ ایستگاه اتوبوس سرای شمالی خیرخانه، نهایتا 500 نفر جمع شدهاند. البته بخش زیادی از این تعداد هم خود طالبها هستند. هوا حسابی گرم شده و مردم کلافهاند. هرچند اتوبوس آنها را به طور رایگان به مقصدشان میرساند و یک آمبولانس و چند چادر برای ارائه خدمات درمانی هم گذاشتهاند، اما اضطراب آینده را میتوان از چشمان این مردم خواند؛ بهویژه برای دختری که تا به امروز افغانستان را فقط در عکسهای قدیمی آلبوم خانوادگی و خاطرات پدر و مادرش دیده و شنیده بود؛ برای «زینب» 18ساله که ابایی ندارد بگوید ایران را بیشتر از افغانستان دوست دارد: «مدارک اقامت نداشتیم و برای همین مجبور شدیم برگردیم. قبلا هر سال کارت آمایش را تمدید میکردیم، اما با تصمیمات جدید دیگر راهی برایمان باقی نمانده بود».
پدر زینب در افغانستان دشمنان زیادی داشت و برای همین 14 سال پیش زندگی را جمع کردند و به شیراز رفتند. مدتی در شهر ماندند و پس از آن کاری در یک گاوداری در اطراف شهر پیدا کردند و این سالها را هم همانجا میگذراندند. پسرها هم که در سالهای اخیر کار میکردند و با ساختن سنگ نما برای خانهها درآمد خوبی برای خانواده درمیآوردند. بااینحال «زینب» فرصت درسخواندن نداشت، ولی قرار بود حرفهای یاد بگیرد و کار کند. اما حالا که به افغانستان برگشتهاند، همه چیز دگرگون خواهد شد. مادر زینب میگوید به احتمال زیاد باید شوهرش بدهند؛ چون اینجا «رسم و رواج» است: «اگر ایران میماندیم در خانه خودمان میماند. یک کاری یاد میگرفت و برای خودش پولی درمیآورد و شاید حتی اگر میتوانستیم کمی به شهر نزدیکتر شویم، درس هم میخواند. اما اینجا رسم و رواج چیز دیگری است. حتما پدرش بهزودی شوهرش میدهد. هر کاری کردم که سرنوشت دخترم شبیه خودم نشود، نشد».
خودش هم نمیداند باید چه کند. مبهوت تصاویری است که در این روزها دیده و بهسختی پاسخ سؤالات را میدهد. میپرسم: «میخواهی در افغانستان برای زندگیات چه کار کنی؟». زینب اما انگار که چیزی نشنود، قصه خودش را تعریف میکند: «ایران که بودیم بابا اجازه میداد درس بخوانم، اما گاوداری از شهر فاصله داشت. اینجا که نمیگذارند دختر 18ساله دیگر درس بخواند. شنیدهام به فکر شوهردادنم هستند، ولی من حاضرم کار کنم. ایران که بودیم برادرهایم کار میکردند، اما اینجا که شغل نیست. ما اصلا اینجا را نمیشناسیم. نه من و نه برادرهایم». سؤال را مجددا از زینب میپرسم: «ایران را بیشتر از افغانستان دوست دارم. آنجا میدانستم میخواهم با زندگیام چه کنم اما اینجا نه».
از کرج تا «پنجشیر»؛ «با خواهرم طراحی لباس و خیاطی میکنیم تا ببینیم چه میشود»
با آغاز هجوم طالبان در سال ۱۴۰۰، تعدادی از شخصیتها و نیروهای مخالف طالبان به ولایت پنجشیر رفتند و جبهه مقاومت را در برابر طالبان تشکیل دادند. براساس همین مقاومت بود که ولایت پنجشیر تا ۱۵ شهریور ۱۴۰۰ تحت کنترل جبهه مقاومت در برابر طالبان قرار داشت و تنها ولایت افغانستان بود که پس از سقوط کابل به کنترل طالبان و امارت اسلامی افغانستان درنیامد. همین مقاومت طولانیمدت سبب شد با وسعتگرفتن قدرت طالبها در افغانستان، دیگر اهل پنجشیربودن مساوی با محرومیت از برخی از حقوحقوق تلقی شود. درست شبیه آنچه بر سر خانواده «مروه» و «بهار» آمد. طالبان که قدرت را به دست گرفت، دیگر به پنجشیریجماعت کار نمیدادند. اوضاع تا آنجا رو به وخامت رفت که آنها دیگر غذایی برای خوردن نداشتند و در نتیجه تصمیم گرفتند به ایران مهاجرت کنند. در کرج ساکن شدند و حتی مدارک اقامت هم بهسختی گرفتند، اما بعد از گذشت سه سال که تازه زندگی آنها به ثبات رسیده بود، مجبور شدند مجددا به افغانستان برگردند؛ جایی که در آن رؤیای طراحی لباس و مزونداری برای مروه و بهار، تصویری مات و مبهم است. بهار 17 سال دارد و یک سال اخیر را مشغول یادگیری خیاطی بوده است: «داشتم خیاطی یاد میگرفتم. تازه داشتیم به زندگی در ایران عادت میکردیم، اما آنقدر بگیر و ببندها سفت و سخت بود که خانواده تصمیم گرفتند برگردیم تا به دردسر نیفتیم». «مروه» 19ساله هم در کرج فروشندگی میکرد: «نمیتوانستیم درس بخوانیم، اما در کارم خیلی حرفهای شده بودم و رئیسم هم بسیار از من راضی بود. حتی وقتی میخواستیم برگردیم گریه کرد. حالا اینجا دیگر هیچکدام از کارهای سابق را نمیتوانیم انجام دهیم. اگر بتوانیم آنلاین درس بخوانیم باز بهتر میشود، اما به هر حال باید کار کنیم. من طراحی لباس خیلی دوست دارم و اگر بتوانیم در خانه یک مزون بزنیم که من لباس طراحی کنم و بهار خیاطی، آنوقت میتوانیم روی پای خودمان بایستیم». بااینحال، آنها بهخوبی میدانند که حق اشتغال برای زن افغانستانی وجود ندارد: «روزهای آخر همه میپرسیدند نمیترسید که دوباره به پنجشیر برگردید؟ میترسیم، اما خب چه کار کنیم؟ چاره دیگری نداریم. همانطور که میدانیم، به عنوان دختران افغانستانی که دیگر در ایران نیستیم و به این کشور برگشتهایم، حق کارکردن هم نداریم. اما نمیشود که فقط نگاه کرد. بالاخره یک فکری به حال خودمان میکنیم».
از تهران تا «قندوز»؛ «کتابها را آوردم تا درس بخوانند»
تمام محدوده کمپ پر است از نیروهای طالبان که اسلحه به دست گشت میزنند. البته این را هم چک میکنند که واکسن پولیو که مخصوص فلج اطفال است، به همه تزریق شده باشد. هیبت آنها برای دختران کمسنوسالی که تا به حال چنین تصاویری ندیدهاند، عادی نیست. «سمیرا» روایت میکند که دخترانش در تمام طول مسیر از او میپرسیدند طالبها چه شکلی هستند و در دلشان ترسی داشتند که نمیخواستند به روی خودشان بیاورند: «بیچارهها حق دارند. آنها که طالب را ندیده بودند. دخترانم یکساله و دوساله بودند که به ایران رفتیم؛ شش سال پیش. همه راه از ماشین بیرون را نگاه میکردند و طالبها را با دست به من نشان میدادند و میپرسیدند چرا آنها این شکلی هستند؟».
نیروهای طالب البته حین گشتزنی مرتب حواسشان هست که یکوقتی کسی از زنان عکس نگیرد. «سمیرا» اما نمیفهمد عکاسی یک روزنامهنگار از یک زن مهاجر افغاستانی چه ایرادی دارد: «نمیفهمم چرا نمیگذارند از ما عکس بگیری، مگر چه میشود؟ با همین فکرها هم نمیگذارند دخترها درس بخوانند. الان با قوانین اینجا «سوریا» سه سال دیگر و «آسنات» فقط دو سال دیگر میتواند درس بخواند. درحالیکه آسنات خیلی هم درسش خوب بود. شاگرد اول بود. کل مدرسه، از مدیر و معلم تا همکلاسیها موقع رفتنش گریه میکردند. حالا هم البته همه کتابهایش را آوردهام. خودش اصرار داشت. با اینکه سنگین هم بود و ما هم سفر طولانی داشتیم اما میترسید بدون کتابهایش اینجا بیسواد بماند».
«سمیرا» در تهران در یک کارگاه تولیدی پوشاک کار میکرد و شوهرش هم در یک شرکت لولهسازی آب و گاز. سه پسر دارد که البته آنها میتوانند درسشان را در همین افغانستان ادامه دهند. برای همین نگرانی او دخترها هستند: «خیلی استعداد دارند و حیف است که آخرش مجبور شوند خانه شوهر بروند. هرطور شده در خانه درس یادشان میدهم. دختران من حق دارند دانشگاه بروند و در آینده موفق شوند و برای خودشان زندگیشان را بسازند. نهفقط دخترهای من، بلکه همه دخترها باید چنین حقی را داشته باشند و هیچ دولت و حکومتی نباید اجازه داشته باشد زنان را از سادهترین حقوقشان محروم کند». آنها قرار است به قندوز بروند، اما سمیرا حتی به بازگشت دوباره به ایران هم فکر میکند: «فعلا باید به ولایت خودمان در قندوز برویم، اما من تلاشم را میکنم پاسپورت بگیرم و حداقل دخترها را مجددا به ایران برگردانم. همسایههایمان هم مدام اصرار میکردند که نرویم و حتی قول دادند اگر سوریا و آسنات به تهران برگردند، از آنها حمایت کنند. امیدوارم ایران همیشه آباد باشد و حتی اگر دخترانم در افغانستان فرصتی نداشتند، در ایران بتوانند زندگی خود را بسازند».
از مشهد تا ناکجاآباد؛ «هیچ فرصتی برای موفقیت ندارم»
همیشه در میان محنتکشیدگان، هستند افرادی که شرایط دشوارتری را تجربه میکنند. مثل وضعیت «فرحناز» و خواهر و برادرهایش که نه پدر دارند و نه مادر و حالا بعد از گذشت دو هفته از ردمرزشدنشان، هیچ جایی در افغانستان ندارند که بروند: «این روزها احساسات عجیب و متناقضی را تجربه میکنم. در حقیقت باید از بازگشت به وطن خوشحال باشم، اما میدانم که اینجا برای ما خانه نخواهد بود. از یک طرف آینده مبهمی که داریم جلوی چشمانم رژه میرود و میدانم که به عنوان یک زن هیچگونه فرصتی برای رسیدن به موفقیت ندارم. حق درسخواندن ندارم، حق کارکردن ندارم و حتی حق بلندکردن صدایم را نیز ندارم». این دشواریها اما زمانی تبدیل به یک تراژدی میشود که بدانیم برادر فرحناز نیز با توموری سرطانی دستوپنجه نرم میکند: «برادرم بیمار است. توموری سرطانی در سرش دارد که باید درمان شود. مرحله نخست جراحیاش را در ایران انجام دادیم، اما اینجا و در افغانستان که نه کسی را میشناسم و نه پولی دارم و نه میتوانم شغلی داشته باشم که به درآمد برسم، نمیدانم باید چگونه از پس درمان او بربیایم؛ بهویژه که به طور کلی هم امکانات پزشکی و درمان در اینجا مساعد نیست».
فرحناز در غیاب والدین و به عنوان فرزند بزرگتر، سرپرست خواهر و برادرش نیز محسوب میشود و همین مسئولیت سنگین روی شانههایش او را تحت فشاری سخت قرار داده است: «یک دنیای خالی و یک جهان نگرانی مقابل چشمانم میبینم و هیچ چشمانداز روشنی هم در کار نیست. در چنین موقعیتی هیچ نمیدانم که فردای من و خواهر و برادرم چه خواهد شد».
نظر شما